طلوع خورشيد

طلوع خورشيد

سر و روى خود را پوشاند؛ دويد و پشت در رفت . پرسيد:

- كيست ؟

- باز كن ، من هستم .

حكيمه صداى خدمتكار برادرزاده اش را شناخت . در را باز كرد و پس از سلام و عليك ، عقيد به او گفت :

- امام فرمود به شما بگويم كه امشب حتما به منزلشان برويد. شام مهمان آنها هستيد.

- خبرى شده ؟

- نمى دانم . من فقط پيك هستم .

- باشد، مى آيم . سلام برسان .

حكيمه در را بست و به اتاق رفت . با خود مى انديشيد چه اتفاقى افتاده است؟

برادرزاده اش با او چه كار دارد؟

غروب آماده رفتن شد. پس از طى كردن كوچه ها، به خانه امام حسن عسكرى (عليه السلام) رسيد و در زد. مثل هميشه با استقبال گرم امام و نرجس رو به رو شد. نرجس پا پيش گذاشت و كفش هاى حكيمه ، عمه مهربان شوهرش را از پايش بيرون آورد و او را بالاى اتاق نشاند.

حكيمه به برادرزاده اش گفت :

- حسن جان ، خبرى شده كه برايم قاصد فرستاده اى ؟

- آرى عمه جان ، امشب همان شب موعود است . شب نيمه شعبان . خداوند حجت خود را آشكار مى سازد و فرزندى به دنيا مى آيد كه زمين را پر از عدل و داد مى كند.

- چه خوب حالا، مادر خوشبخت اين كودك كيست كه چنين افتخار بزرگى نصيبش شده ؟

- نرجس .

حكيمه خنديد و گفت : نرجس ؟ مگر نرجس حامله است ؟

- آرى عمه جان .

- ولى ... شكمش كه بر آمده نيست .

نرجس كه شاهد گفتگوى حكيمه با شوهرش بود، سرش را پايين انداخت و خجالت كشيد.

پس از اذان مغرب ، نماز خواندند و سر سفره شام نشستند. حكيمه با دقت حركات نرجس را زير نظر داشت . با خود گفت : معمولا زن ها در ماه هاى آخر باردارى سنگين مى شوند. پس چگونه نرجس اين قدر سبك و سرحال كارهايش را انجام مى دهد.

وقت خواب رسيد و حكيمه و نرجس در اتاقى خوابيدند. شب از نيمه گذشته بود كه حكيمه به مانند هر شب ، براى خواندن نماز شب برخاست . نگاهى به نرجس كرد و ديد به خواب عميقى رفته . نماز شبش را خواند و مشغول ذكر و دعا شد. بار ديگر نگاهى به نرجس انداخت او آرام خوابيده بود. با خود فكر كرد چرا برادرزاده اش امشب را شب موعود مى داند. آخر مردها از درد باردارى و وضع حمل آگاه نيستند. در اين فكر بود كه صداى امام حسن عسكرى (عليه السلام) را از اتاق مجاور شنيد: عمه جان ، شتاب نكن . وعده خدا نزديك است . حكيمه به رختخوابش بازگشت : اما خوابش نبرده پس از چند لحظه ، نرجس برخاست و نماز شب خواند و خوابيد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه سراسيمه بلند شد. حكيمه نيز برخاست و پيش نرجس رفت و گفت :

- عزيزم ، چيزى شده ؟ خواب بدى ديدى ؟ مى خواهى برايت آب بياورم ؟ عرق سردى روى پيشانى نرجس نشست . دستى به شكمش كشيد و با اشاره آب خواست .

ديگر چيزى نفهميدند و هنگامى به خود آمدند، ديدند نوزادى متولد شده كه با نوزادان ديگر تفاوت دارد. تميز و پاكيزه بود و به حال سجده نشسته بود. حكيمه و نرجس با تعجب او را نگاه مى كردند.

صداى امام حسن عسكرى (عليه السلام) از اتاق ديگر شنيده شد: عمه ، فرزندم را نزد من بياورم حكيمه نوزاد نو رسيده را پيش برادر زاده اش برد و امام دست روى بدن نوزاد كشيد و گفت : سخن بگو عزيز دلم . پدرت مى خواهد صدايت را بشنود.

حكيمه به برادر زاده اش گفت :

- مگر بچه مى تواند حرف بزند؟

- از امر خدا تعجب نكن !خداى تعالى ما را در كودكى به حكمت گويا مى كند و در بزرگى ، روى زمين حجت قرار مى دهد.(1)

حكيمه اگر با چشم هاى خود نمى ديد، هرگز قبول نمى كرد كه كودكى در آغاز تولد شيوا سخن بگويد. نوزاد در آغوش پدرش لب به سخن گشود: گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آخرين فرستاده خداست ... .

سپس بر اميرمومنان ، على (عليه السلام) و امامان پس از او درود فرستاد و آنگاه سكوت كرد.

امام حسن عسكرى (عليه السلام) لب كودكش را بوسيد و او را به عمه اش داد تا به مادرش بسپارد.(2)

راز

پيش از آن كه چيزى بگويد، مولايش ، امام حسن عسكرى (عليه السلام) گفت :

اى احمد بن اسحاق ، خداوند از زمانى كه حضرت آدم (عليه السلام) را آفريد، تا كنون زمين را بدون حجت قرار نداده و تا روز قيامت نيز چنين است . از بركت وجود حجت خداست كه بلاها از اهل زمين دور مى گردد و باران رحمت خداوند از آسمان نازل شده زمين ها آباد مى شوند.

احمد فهميد كه امام به نيت او پى برده ، پيش از آن كه سؤ ال كند. احمد گفت :

- آقاى من ، اتفاقا براى پرسيدن همين مطلب آمدم كه بدانم پس از شما، چه كسى هدايت شيعيان را بر عهده خواهد داشت .

- كمى صبر كن ، الان برمى گردم .

امام عسكرى (عليه السلام) برخاست و به اتاقى رفت . طولى نكشيد كه با كودكى در آغوش برگشت و پيش احمد آمد. احمد تا آن زمان وى را نديده بود. كودكى زيبا و دوست داشتنى بود كه از چهره اش نور مى باريد. امام او را روى زانوان خويش نشاند و دست نوازش برسرش كشيد، و رو به احمد بن اسحاق كرد:

- امام تو پس از من اوست . اگر تو نزد ما اهل بيت عزيز و گرامى نبودى ، هرگز او را نشانت نمى دادم . اين فرزند من است كه نام و كنيه او، همان نام و كنيه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است و جهان پر از ستم و تجاوز را، از عدل و داد پر مى كند.

احمد تعجب كرده بود، با خود مى انديشيد كه چگونه ممكن است كودكى به سن و سال او چنين توانايى داشته باشد؟

امام حسن عسكرى (عليه السلام) كه تعجب او را ديد، اين گونه ادامه داد:

- او در امت من ، همچون حضرت خضر (عليه السلام) و ذوالقرنين است . از ديده ها پنهان خواهد شد و غيبت او آن قدر طول مى كشد كه بعضى از معتقدان به امامت او، از عقيده و دين خود دست مى كشند. غير از كسانى كه خداوند ولايت ما را در وجودشان جارى ساخته ، بقيه مردم گمراه و هلاك مى شوند.

اين سخنان براى احمد بن اسحاق كمى سنگين بود. چون تا آن هنگام امت شيعه در چنان وضعيتى قرار نگرفته بودند. از اين رو از امام حسن عسكرى پرسيد:

- آقا، معجزه يا علامتى هست كه دل من نيز مطمئن شود و از خطر گمراهى در امان باشم ؟

در اين هنگام ، كودك سه ساله لب به سخن گشود: من ذخيره خدا در روى زمين هستم و از دشمنان خدا انتقام مى گيرم .

احمد خداحافظى كرد و رفت . در راه بازگشت به خانه اش ، به خود مى باليد كه مورد اطمينان امام است و خوشحال بود كه پى به رازى بزرگ برده .(3)

 

1- اكمال الدين ، ج 2، ص 425 و 426.

2- اثبات الهداة ، ج 7 ص 290.

3- منتهى الامام ، ج 2، ص 778.

 


بر چهره پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات تا امر فرج شود مهیا بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : احمد فاریابی
تاریخ : یک شنبه 5 آبان 1392
مطالب مرتبط با این پست